تنهایی های دختر تابستان



تقریبا دو ماهی می شود که خودم را خانه نشین کرده ام ، نه دانشگاه نه کتابخانه نه جمع های فامیلی و نه .

بیشتر دارم به خودم ،گذشته ای که از پیش گذرانده ام و آینده ای که می خواهم بسازم فکر میکنم .

 و این باعث شده حال الان خودم را فراموش کنم .

گذشته که گذشته .

آینده را داشتم خوب می ساختم که.؛ خب مواجهه شدن با بیماری مطمئنا سخت است آن هم از نوعی که عمل قلب باز بخواهد .

وقتی دکتر داشت میگفت بهتره که عمل کنه  و نگران نباشید عملش سخت نیست و . من فقط در چشمانش خیره شده بودم و داشتم به . به . واقعا به چه فکر میکردم؟؟؟

نه ، به چیزی فکر نمیکردم فقط جمله بهتره که عمل کنه مدام در ذهنم رژه میفرفت.

و اصلا هم نترسیدم

فقط آینده ای که ساخته ام یک همراه اضافه شد .

بعد از عمل قطعا زندگی من و تصمیمات تغییر می کند و این برای من سخت خواهد بود

بسیار سخت


امروز کلی فکر کردم که اگز بخوام بنویسم در مورد چی بنویسم که رفتم تو خیالات کودکی خودم  ، زمانی که 6 یا 7 ساله بودم.برخلاف سایر خواهر و برادرانم بشدت اهل خیالبافی و ساختن چیزای عجیب بودم که تو خیالاتم جون میگرفتن و میشدن برام یه دوست.

که خب البته برای دیگران ابن جور حرف ها و کارها غیر معمولی بود بیشتر میشدم باعث خنده .

البته مادرم بر خلاف دیگران سعی داشت این خصوصیت بشدت فعال من رو کنترل کنه و کلی برام کتاب می خرید تا لااقل توی دنیای کتاب ها سیر کنم .

می دونم که تمام بچه ها خیال پرداز هستن اما من طوری خیال بافی میکردم که باورم میشد یکی از تجربه های دنیای واقعیه .

مثلا یادمه با خیلی دوست داشتم برم جنگل ، همین کافی بود تا با دیدن عکس های طبیعت جنگل تو مجله برم به دنیای خیال ؛ توی جنگل با برادرام توپ بازی کردم ، از درخت رفتم بالا ، کباب خوردیم و آب بازی حتی یادمه وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه من توی بغل بابام خواب بودم .

مدت ها بعد به طور کاملا جدی روبه روی مادرم نشستم گفتم وای مامان یادته رفتیم جنگل میشه دوباره بریم و من هر چی تعریف میکردم مادرم انکار میکرد و برادرام بهم میخندیدن و حرفی بهم زدن که شاید همون مسیر زندیگم رو تغییر داد بهم گفت چرا دروغ میگی .

من هیچ وقت دروغ نمیگم .

هیچ وقت .

.

.

.

و از اون روز به بعد دیگه هیچ خیالی رو به زبون نیوردم و تبدیل شدن به نقاشی هام نقاشی هایی که تا الان که در آستانه 21 سالگی هستم ادامه دارن .

من الان تصویر زمستانی اون جنگل رو کشیدم و زیر درختایی پوشیده از برف دارم چای آتشی می خورم .


با امشب سه شب میشه که وقتی بی خواب میشم گشنم میشه و تنها گزینه ام برای خوردن سیب های قرمز سفتیه که وقتی شروع می کنم به جویدن انگار موش داره در چوبی هال رو میجود .

به قول یه رفیق قدیمی با این سیب ها دندونات دیگه نیازی به جرم گیری نداره ، چه برسه به مسواکlaugh

 


در سالیانی نه چندان دور(منظورم همین امسال تقریبا سه ماه پیشهlaugh) به طرز عجیبی کتاب میخوندم ، عجیب به این صورت که رمان

فرمانروای مه رو با 665 صفحه در یک روز خوندم اون هم با توهماتی که به همراه داشت .

و یا مثلا کتابهای

رنج مقدس ،

ادواردو و

وقتی دلی رو با هم خوندم یعنی هر سه کتاب هم زمان روی میزم باز بود laughcool

و حالا مدتی است که دچار تنبلی در مطالعه و یادگیری واژه های جدید شدم .

خب الان تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم کتابهای زیادی خریدم که باید بخوانمشان ولی از کدوم شروع کنم ؟؟؟

تاب طناب دار ؟

اپلای ؟

یک دقیقه سکوت ؟

سرزمین نوچ ؟

سرود کریسمس ؟

نخل و نارنج ؟

دعبل و زلفا ؟

آرزوهای دست ساز ؟

گزینه های رو میزم فعلا اینها هستند .

اگر پیشنهاد بهتری دارید حتما بگید .


به اصرار خواهر کوچیکه یکم از ماسک عسل و دارچینش رو به صورتم زدم .

صورتم بشدت میخاره و بشدت خوابم میاد .

و یه لحضه تو خیال خودم دیدم که خوابم برده و هرچی ه و جن و انس و لولو که شبا از کمد ها و زیر تخت میان بیرون به صورت عسلیم چسبیده .

و صبح با یه صورت سنگین از خواب بیدار میشم و همینجور که سعی دارم بشینم متوجه میشم بالشم هم به صورتم چسبیده .

وای نه . (و ابرهای خیال رو از بالای سرم دور میکنم)

خیال شیرینی بود اونم به جهت عسلی بودنش .

در ضمن کلی بوی شله زرد نذری تو بینیمه اینم به جهت دارچین موجود در این ماسک .

 

 


الان حدود یک ماهی میشه که به حرف دکتر قلبم گوش ندادم و نرفتم بیمارستان شهید رجایی تهران تا نوبت عمل قلب باز بگیرم و دریچه ام رو ترمیم کنم .

دارم به خودم تلقین میکنم که خوبم و نفس هام هم سر جاشه .

ولی امشب ، شب آرومی نیست .

لبام کبود شده 

قفسه سینم درد میکنه و نفس هام .

مادرم روبه روم نشسته و می دونم اگه تا الان نرفته بخوابه به خاطر اینه که فهمیده نفسم یکی در میون شده و نگرانه .

و البته منتظر ، که بگم دارم خفه میشم و بابام رو صدا کنه دوباره بریم بیمارستان

بعد دو ساعت در اورژانس

در نهایت سه روز بستری در بخش .

اگر امشب به سلامت رد نشد میرم تهران .

 


برای برادرزاده ی 4 سالم پاستل روغنی خریدم

البته چند ماه پیش بهش قول دادم  و هر بار که همو میبینیم یاد آوری میکنه

هر سری که میومد و منو مشغول نقاشی میدید میگفت عمه من بزرگ شدم پالت و قلمو هاتو میدی منم نقاشی بکشم بعد هدیه بدم به بابام

منم برای اینکه از سرم بازش کنم بهش گفتم اگه وقتی مشینی کنارم حرف نزنی قول میدم برات پاستل بخرم

و حالا که هوس کردم نقاشی بکشم به سبک کودکانه و یه همراه کودک هم میخوام به قولم عمل کردم

 

 

 

 

 

بله اینگونه است که من عمه بد و خودخواهی هستم که تا منافع خودم در میان نباشه اقدامی نمیکنم

باید سعی کنم بهتر بشم جوری که برادرزادم بگه یه عمه دارم اینقدر خوبه کاش خالم بود :)


هنوز زنده ام و در این دنیای فانی یکی در میان نفس میکشم 

دلم برای بوی پاسل ها و صدای تراش کردن مدادرنگی هام و صحنه ی فوق العاده هیجان آور (البته شاید فقط برای من اینجوری باشه) مخلوط شدن رنگ های رنگ روغنم و شمردن قلمو هام تنگ شده .

الان سه ماهی میشه که وارد اتاق کارم نشدم

خواهرم یک هفته پیش که برای برداشتن کاغذای گراف رفته بود توی اتاقم دید خاک رو تابلو ها و اتد های نیمه کاره روی میز نشسته و کلی تار عنکبوت گوشه و کنار اتاق بسته .

اینکه دست از کار کشیدم یکی از دلایلش بیماریه و .

الان هوس رنگ بازی کردم ، هوس نقاشی های کودکانه  

هوس پاسل

مدادرنگی

مازیک

گواش یا اکرلیک

آبرنگ

خودکار 

سیاه قلم

شاید هم ویترای

آره دلم جعبه رنگ ویترای رو می خواد که وقتی آخرین بار رفتم هنرکده خریدم .

یه ایده ای تو ذهنم اومد که .

باید زودتر اتدش رو بزنم 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها